آیلینآیلین، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

دخترم ثمره عشق مامان و بابا

آیلین دیگه بزرگ شده

عزیزم یواش یواش دیگه داری با اراده خودت میشینی دیگه خوابیدن و دراز کشیدن دوست نداری و همش دلت میخاد که بشینی مامانی هم واسه اینکه نیفتی سنگری از بالش واست درست میکنه که یه موقع افتادی رو اونا بیفتی قبلا اتاقت سرد بود(آخه اتاق تو چسبیده به بالکن و خیلی سرد میشد) زیاد نمیبردم تو اتاقت ولی تازگیا که هوا بهتر شده میبرمت خیلی ذوق میکنی اتاقت خیلی دوست داری عزیزم مخصوصا عروسکهای آواز خونتو تو بغلم بال بال میزنی  تازگیا حرف هم میزنی همش میگی دَی دَی یا هَگه هَگه ، هَدَه هَدَه وقتی عصبی میشی هد هد میکنی و جیغ میزنی وای نمیدونی چه صدایی داری وقتی جیغ میزنی دخترم صدات اصلا به چهرت نمیاد صدات خیلی بلنده   ...
31 فروردين 1393

مادر دختری

وقتی بی هیچ دلیل و بهانه ای نگاهم میکنی و لبخند میزنی چه خوش بحال دلم میشود چه حظی میبرم من ... وقتی تنها آغوش مادرانه ام آرامت میکند دلیل هستی ام را میفهمم . وقتی شیره جانم را نوش میکنی برای بقا دلیل هستی ام را میفهمم . وقتی خسته و کلافه ای و تنها آغوش من خستگیت را میزداید دلیل هستی ام را میفهمم . میخواهم باشیم من و تو باشیم و مادر دخترانگی هایمان هم باشد و لذت ببریم . شیرینم . عروسکم . دوستت دارم ....   ...
28 فروردين 1393

نعمت

نعمتهای آسمانی همیشه برف و باران و نور نیستند گاهی خداوند کسانی را بر ما نازل میکند از جنس آسمان به زلالی باران به سفیدی برف و به روشنایی نور شکر میکنم داشتنت را   بوس برای دختر کوچولوی خواستنی من ...
28 فروردين 1393

افتتاح کالسکه

دخترم 165 امین روز زندگیت کالسکه ات را افتتاح کردی   تا الان که هوا خیلی سرد بود نمیتونستیم با کالسکه تورو بیرون ببریم البته اونروزی که با کالسکه رفتیم بیرون زیاد هم هوا خوب نبود عزیزم تو هم سرما خورده بودی رفتیم نصف راه تا ببینیم چیزی واسه خرید پیدا میشه چندتا مغازه که رفته بودیم تو گریه کردی بابایی مجبور شد کالسکه رو ببره بزاره ماشین تورور خودش بغل بگیره اونجا هم گشنت شده بود که تو یه مغازه که فروشندش خانم بود بهت شیر دادم ماشالا مگه سیر میشدی یه کم گشتیم بعد برگشتیمم خونه تو خونه فهمیدیم که میله پشتی کالسکه که با اون صندلی اونو تنظیم میکنن افتاده هرکاری کردیم نتونستیم جاش بندازیم فعلا اونطوری مونده اگه درست کردیم حتما تو وبل...
19 اسفند 1392

عروسی رفتن آیلین

عزیزم اولین مسافرت و اولین عروسی رفتن عمرت همراه مامان و بابا تجربه کردی چند روز پیش همراه مامان و بابا و عمه رقی و آنا رفتیم قزوین عروسیه دختر دایی بابایی درسته ترسیدن تو و گریه هات نذاشت من از عروسی لذت ببرم ولی مسافرت خوبی بود  این روزها از آدمای غریبه خیلی میترسی مخصوصا وقتی دوروبرت شلوغ میشه گریه میکینی صدای بلند ضبط و شلوغی مراسم حنابندون تورو بی تاب کرده بود و همش گریه میکردی دلم واست خیلی می سوخت عزیزم واسه همین من و بابا رفتیم خونه عمو مهدی تا تو راحت بخابی روز بعدی هم عروسی نموندیم رفتیم تهران اونجا خیلی خوش گذشت نزدیکه عیده و نمایشگاهها شروع شده رفتیم نمایشگاه ارم اونجا  هر کی از کنارمون رد میشد به تو نگاه میکرد...
13 اسفند 1392