آیلینآیلین، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

دخترم ثمره عشق مامان و بابا

دخترم در مشهد

دخترم بالاخره بعد از مدت ها قسمت شد بریم مشهد پابوس امام رضا اول تصمیم داشتیم به خاطر تو با هواپیما بریم و برگردیم ولی بعدا با قطار قسمت شد به همراه پسرعمو مرتضی و دختر عمو لیلا و دوست سفر تو یاشار به قول خودش دادار. هتلمون خوب بود نزدیک حرم بود با پای پیاده میشد رفت  قربونت برم ابهت حرم یا نزدیکی به امام رضا و آرامش دلت باعث شده بود که آروم بودی اذیت نکردی دختر خیلی خوبی بودی همسفرهامون هم عالی بودن کلا یه سفر به یادماندنی شد به من که خیلی خوش گذشت به امید اینکه امام رضا دلش به رحم بیاد دعاهامون برآورده کنه بابایی از اونموقعی که اومده همش میگه بازم بریم خیلی خوب بود مثل اینکه بهش خیلی خوش گذشته بود البته هر کی مشهد میره اون حس پیدا می...
6 مرداد 1393

آیلین در سرزمین مادری

دخترم یه روز با بابایی تصمیم گرفتیم بریم سرزمین مادری یه گشتی بزنیم البته ختم پسردایی بابابزرگ هم بود اونم بهونه کردیم تا بریم عزیزینا هم ببینیم کلی گشتیم خوش گذشت هوا هم زیاد بد نبود که اذیت بشی د ...
6 مرداد 1393

برای دخترم

خانمی مامان گاهی وقت ها سنگینی بار زندگی اینقدر زیاد می شه که پشتت خم میشه زانوهات تا میشن تکیه گاهی برات نیست که بتونی دستاتو بهش بگیری و از افتادنت جلوگیری کنی چقدر اون لحظه احساس تنهایی و بی کسی استخونهای آدم و میشکنه ولی مامانی یه نگاه به بالای سرت بنداز یه طناب محکم میبینی طنابی که تا عرش خدا ادامه داره با تمام قدرتت دستات و بیار بالا محکم طناب و بگیر این تنها راه نجاتت از افتادنه خانمی من خیلی مواظب خودت باش خیلی زیاد. ...
2 خرداد 1393

آیلین در جلفا

عزیزم پنجشبه همراه عمه رقی و عمو محمد رفتیم جلفا خیلی همسفر خوبی هستی اصلا تو راه اذیتم نمیکنی آروم میشینی تو کرییرت و بازی میکنی اول که رسیدیم جلفا رفتیم آبشار آسیاب خرابه خیلی خوش گذشت من کامل خیس شده بودم ولی بابایی به خاطر تو که بغلش بودی اصلا سمت آب نیومد از اونجا رفتیم بازار کلی گشتیم بعد برگشتیم مهمانسرا شب اونجا موندیم صبح رفتیم سد ارس از اونجا هم پارک کوهستان هوا خیلی گرم شده بود ترسیدم حالت بد بشه ولی خدارو شکر سالم و سلامت برگشتیم خونه ع     ...
28 ارديبهشت 1393

واکسن 6 ماهگی

  سلام دخمل گلم عزیزم امروز صبح واکسن 6 ماهگیت زدیم البته چند روز زودتر زدیم چون میخواستیم تا عید حالت کاملا خوب باشه. صبح ساعت 7:30 بیدار شدیم البته من حالم زیاد خوب نبود و از ساعت 5 بیدار بودم. من و بابایی آماده شدیم کلی سرو صدا کردیم ولی تو خیلی عمیق خوابیده بودی و بیدار نمیشدی بابایی مجبور شد تورو صدا کنه تا اینکه آروم آروم چشمات باز کردی قبل رفتن من دوبرابر وزنت بهت استامینوفن دادم تا درد واکسن کمتر احساس کنی با همدیگه راه افتادیم رفتیم. داخل بهداشت کلی میخندی خبر نداشتی که قراره بهت واکسن بزنن بابایی دلش نیومد بیاد داخل من رفتم پاهات گرفتم و واکسنت زدن. نسبت به چهارماهگی کمتر گریه کردی ولی دختر عاقلی بودی زود آروم شدی تا ا...
25 ارديبهشت 1393