عروسی رفتن آیلین
عزیزم اولین مسافرت و اولین عروسی رفتن عمرت همراه مامان و بابا تجربه کردی چند روز پیش همراه مامان و بابا و عمه رقی و آنا رفتیم قزوین عروسیه دختر دایی بابایی درسته ترسیدن تو و گریه هاتنذاشت من از عروسی لذت ببرم ولی مسافرت خوبی بود این روزها از آدمای غریبه خیلی میترسی مخصوصا وقتی دوروبرت شلوغ میشه گریه میکینی صدای بلند ضبط و شلوغی مراسم حنابندون تورو بی تاب کرده بود و همش گریه میکردی دلم واست خیلی می سوخت عزیزم واسه همین من و بابا رفتیم خونه عمو مهدی تا تو راحت بخابی روز بعدی هم عروسی نموندیم رفتیم تهران اونجا خیلی خوش گذشت نزدیکه عیده و نمایشگاهها شروع شده رفتیم نمایشگاه ارم اونجا هر کی از کنارمون رد میشد به تو نگاه میکرد و میگفت ماشالا خودت که قربونت برم سفیدی لباسای سفید هم پوشونده بودم تو چشم بودی اول رفتیم غرفه پسر عمو علی بعد غرفه دایی اسماعیل هر دو به تو کادو دادن زندایی زینب هم برات یه جوراب شلوار خوشکل گرفت پای مامان درد میکرد واسه همین زود برگشتیم هر شب بعد نمایشگاه بابا بزرگ به همه بچه ها و ماماناشون پول میداد عزیزم دو شب اونجا بودیم کلی پول جمع کردیم زندایی لیلا و عزیز هم به تو کادو دادن اونجا خیلی آروم بودی ازت ممنونم عزیزم که تهران منو اذیت نکردی و آروم بودی تو راه هم خیلی خوب بودی اصلا اذیتم نکردی بیشتر وقت خواب بودی
دخترم تو راه رفت به قزوین همرا آنا(قربون نگاه کنجکاوت برم عزیزم)
آیلین بی حوصله تو عروسی
آیلینم با پسرعمو ایلیا
آیلینم همراه آنا و پسر عمو ایلیا
آیلین تو راه برگشت به تبریز