آیلینآیلین، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

دخترم ثمره عشق مامان و بابا

آیلین در سرزمین مادری

دخترم یه روز با بابایی تصمیم گرفتیم بریم سرزمین مادری یه گشتی بزنیم البته ختم پسردایی بابابزرگ هم بود اونم بهونه کردیم تا بریم عزیزینا هم ببینیم کلی گشتیم خوش گذشت هوا هم زیاد بد نبود که اذیت بشی د ...
6 مرداد 1393

برای دخترم

خانمی مامان گاهی وقت ها سنگینی بار زندگی اینقدر زیاد می شه که پشتت خم میشه زانوهات تا میشن تکیه گاهی برات نیست که بتونی دستاتو بهش بگیری و از افتادنت جلوگیری کنی چقدر اون لحظه احساس تنهایی و بی کسی استخونهای آدم و میشکنه ولی مامانی یه نگاه به بالای سرت بنداز یه طناب محکم میبینی طنابی که تا عرش خدا ادامه داره با تمام قدرتت دستات و بیار بالا محکم طناب و بگیر این تنها راه نجاتت از افتادنه خانمی من خیلی مواظب خودت باش خیلی زیاد. ...
2 خرداد 1393

آیلین در جلفا

عزیزم پنجشبه همراه عمه رقی و عمو محمد رفتیم جلفا خیلی همسفر خوبی هستی اصلا تو راه اذیتم نمیکنی آروم میشینی تو کرییرت و بازی میکنی اول که رسیدیم جلفا رفتیم آبشار آسیاب خرابه خیلی خوش گذشت من کامل خیس شده بودم ولی بابایی به خاطر تو که بغلش بودی اصلا سمت آب نیومد از اونجا رفتیم بازار کلی گشتیم بعد برگشتیم مهمانسرا شب اونجا موندیم صبح رفتیم سد ارس از اونجا هم پارک کوهستان هوا خیلی گرم شده بود ترسیدم حالت بد بشه ولی خدارو شکر سالم و سلامت برگشتیم خونه ع     ...
28 ارديبهشت 1393

واکسن 6 ماهگی

  سلام دخمل گلم عزیزم امروز صبح واکسن 6 ماهگیت زدیم البته چند روز زودتر زدیم چون میخواستیم تا عید حالت کاملا خوب باشه. صبح ساعت 7:30 بیدار شدیم البته من حالم زیاد خوب نبود و از ساعت 5 بیدار بودم. من و بابایی آماده شدیم کلی سرو صدا کردیم ولی تو خیلی عمیق خوابیده بودی و بیدار نمیشدی بابایی مجبور شد تورو صدا کنه تا اینکه آروم آروم چشمات باز کردی قبل رفتن من دوبرابر وزنت بهت استامینوفن دادم تا درد واکسن کمتر احساس کنی با همدیگه راه افتادیم رفتیم. داخل بهداشت کلی میخندی خبر نداشتی که قراره بهت واکسن بزنن بابایی دلش نیومد بیاد داخل من رفتم پاهات گرفتم و واکسنت زدن. نسبت به چهارماهگی کمتر گریه کردی ولی دختر عاقلی بودی زود آروم شدی تا ا...
25 ارديبهشت 1393

جشن تولد

در دوازدهمین روز تولد دخترم جشنی گرفتیم که خیلی خاطره انگیز بود.   اولین طلاهای زندگی دخترم   تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز از آسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا یه کیک خیلی خوش طعم،با چند تا شمع روشن یکی به نیت تو یکی از طرف من الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم به خاطر و جودت به افتخار بودن           تولدت عزیزم پراز ستاره بارون پر از باد کنک و شوق،پر از اینه و شمعدون الهی که همیشه واسه تبریک امروز بیان یه عالم عاشق،بیاد هزا...
25 ارديبهشت 1393

حمام کردن آیلین

آیلینم این روز سومی که اومده و مامام بابا رو شاد کرده دوتا مامان بزرگا اونروز حسابی آیلینو حموم کردن. اونروز اونا به جای شامپو سر، شامپوی بدن به موهاش زدن خاطره خوبی بود. عزیرم از همون روز اولی که بدنیا اومدی دستات تو دهنت بود ولی رفته رفته با شناخت دستات هدفدار اونارو میخوری و خودتو سرگرم میکنی                                                                                      ...
25 ارديبهشت 1393