آیلینآیلین، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

دخترم ثمره عشق مامان و بابا

حرف دل

"دوستت دارم" را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام این گل سرخ  من است. دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق که بری خانه دشمن که فشانی بر دوست،   راز خوشیختی هرکس به پراکندن اوست! در دل مردم عالم – به خدا - نور خواهد پاشید روح خواهد بخشید.   تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو « دوستم داری » را از من بسیار بپرس دوستت دارم را با من بسیار بگو   آسمان را گفتم می توانی آیا بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه روح مادر گردی صاحب رفعت دیگر گردی...
29 بهمن 1392

به امبد یه هوای تازه تر

  دخترم: ایـن روزهــــا در جـــواب هـــرکــــه از حـــالم مـــی پرســــد تـــا مــــی گویــــم ... " خوبــــــــم " چشمـــــانم خیس مــــی شـــــود ... ! بعضی وقتها قوی بودن چقدر سخته! قوی بودن که نه ...این که بخواهی قوی باشی....و درک این خواستن برای دیگران! این که بخواهی قوی باشی و دیگران بگویند که بی احساسی....اینکه بخندی تا عزیزانت کمتر غصه بخورند و باز ....همین دیگران فکر کنند که بی غمی....و هزاران  هزار خواستن های دیگر و به دنبال آن هزاران تفسیر های دیگر از "دیگران".....  کاش بدانیم: بعضــــــی ها گـــریه نمی کنند ! اما ... از چشـــــم هایشان معلوم است ؛ که اشکــــی به ب...
29 بهمن 1392

بودنت را سپاس

گوش دلم را که به آهنگ دلنشین صدایت می سپارم موجی از شوق در بند بند وجودم به رقص می آید... بودنت را آرامشی است به لطافت گلبرگ های نیلوفر... تو ای چشم و چراغ دل بی تابم بودنت را سپاس....    ...
29 بهمن 1392

به یاد سهراب

شب آرامی بود می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین با خودم می گفتم : زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ !!! زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردای...
29 بهمن 1392

اولین ماه محرم دخترم

دخترم اولین ماه محرمت سه ماهت بود و ما تهران بودیم. بابات هم بعدا اومد پیشمون و سه تایی ماه محرم با هم سپری کردیم. هوا اونروزا خیلی آلوده و سرد بود تصمیم گرفتیم بیرون نریم ولی به مرور بهتر شد و ما سه تایی بیرون رفتیم و دسته های عزاداری رو تماشا کردیم خیلی دوست داشتم مثل بقیه بچه ها واست لباس سقا بپوشونم ولی خیلی کوچیک بودی و نمیشد. ...
23 بهمن 1392